تریسی شوالیه، زاده ی 19 اکتبر 1962، نویسنده ی دورگه ی انگلیسی/آمریکایی و خالق رمان های تاریخی است. او در سال 1980 از دبیرستان چوی چیس در ماری لند فارغ التحصیل شد. تریسی پس از گذراندن دوره ی کارشناسی در رشته ی زبان انگلیسی، به انگلستان مهاجرت کرد و در صنعت نشر مشغول به فعالیت شد. او در سال 1993 به تحصیل در رشته ی نویسندگی خلاق پرداخت و مدرک کارشناسی ارشدش را از دانشگاه آنگلیای شرقی دریافت نمود.
او هشت رمان به رشته ی تحریر در آورده است و عمده ی شهرتش را با انتشار کتاب ” دختری با گوشواره ی مروارید ، در جهان نویسندگی کسب کرده است. از این کتاب تا به کنون اقتباس های هنری و ادبی متفاوتی شده است که معروف ترین آن فیلمی است که در سال 2003 با بازی درخشان اسکارلت جوهانسون بر روی پرده ی نقره ای سینما به نمایش در آمده است.
دومین رمان او با عنوان ” دختری با گوشواره ی مروارید ” ، در سال 1999 به چاپ می رسد. این اثر او بر اساس اقتباسی از نقاشی معروف فرمیر مورد نگارش قرار می گیرد که تا به امروز به 38 زبان زنده دنیا ترجمه گردیده است. تا به سال 2014 بنا بر آمار رسمی که از فروش کتابش منتشر گردیده است ، وی موفق به فروش پنج میلیون نسخه از کتابش در سراسر جهان گردیده است. وی در سال 2000 برنده ی جایزه Barnes and Noble Discover برای انتشار کتاب ” دختری با گوشواره مروارید ” می شود. در سال 2003 نیز فیلمی از روی این کتاب اقتباس می شود که این فیلم در سه بخش از جشنواره ی سینمایی اسکار و در سال 2004 نیز در ده بخش از جشنواره ی سینمایی بفتا و دو بخش از جشنواره سینمایی گلدن گلوب نامزد دریافت جایزه می شود. در سال 2013 رمان دیگری از او با نام ” آخرین فراری” در جشنواره ی کتاب Ohioana مورد تقدیر قرار می گیرد و از سویی دیگر نیز بعنوان کتاب فصل ” انجمن کتاب ریچارد و جودی ” ، در فصل پاییز ، شناخته می شود. تریسی علاوه بر فعالیت در حوزه ی نویسندگی ، یکی از اعضای فعال و تاثیرگذار بسیاری از جوامع ادبی نیز می باشد.
با شخصیت هایی هیجان انگیز و ضرباهنگی سریع.
غیر قابل مقاومت.
شوالیه به شکلی تحسین برانگیز، شخصیت هایی تاریخی و رویدادهایی واقعی را با روایتی جذاب در هم می آمیزد.
او نمی توانست بازگردد. وقتی آنور برایت به ناگاه به خانواده اش اعلام کرد که با خواهرش گریس به آمریکا خواهد رفت وقتی وسایلش را مرتب و منظم می کرد و فقط چیزهای ضروری را نگه می داشت، وقتی خواهرزاده ها و برادرزاده هایش را می بوسید، وقتی سوار کالسکه ای می شد که آن ها را به بریدپورت می برد، وقتی در بریستول او و گریس دست در دست یکدیگر از روی تخته ورود به کشتی می گذشتند او تمام این کارها را با فکری بر زبان نیاورده انجام می داد: همیشه می توانم بازگردم. هر چند، در لایه های زیر این کلمات، این ظن وجود داشت که در لحظه ای که پاهای آنور خاک انگلستان را ترک می کرد، زندگی اش برای همیشه متحول می شد.
برای این که حواس آنور را پرت کند درباره ی آمریکا وراجی می کرد، می کوشید او را وادار کند به جای مشقت های کنونی به آنچه در مقابلشان قرار داشت، فکر کند. یک بار پرسید: «ترجیح می دی چی ببینی، خرس یا گرگ؟» سپس سوال خودش را پاسخ داد: «فکر می کنم خرس، چون گرگ شبیه یک سگه که زیادی رشد کرده باشه، ولی خرس فقط شکل خودشه. ترجیح می دی با چی مسافرت کنی؟ با کشتی بخار یا قطار؟» آنور از فکر یک کشتی دیگر ناله کرد و گریس با تأیید گفت: «آره، قطار بهتره. کاشکی یک قطاری بود که ما رو از نیویورک به اوهایو ببره. یک روز خواهد داشت. اوه، آنور، تصور کن: به زودی ما در نیویورک خواهیم بود!»
گریس به امید این که یک زندگی جدید بتواند اندوه و دل شکستگی خواهرش را آرام کند، از او خواسته بود به همراهش برود. نامزد آنور او را ول کرده بود، و گرچه آنور چندان روحیه ی ماجراجویی نداشت، دورنمای باقی ماندن در جامعه ای که برایش دل می سوزاندند او را وادار کرد تا به دنبال گریس برود. آنور هرگز از زندگی در بریستول ناراضی نبود، اما وقتی ساموئل نامزدیشان را به هم زد، او نیز به اندازه ی گریس مشتاق رفتن شد.
تابلوی دختری با گوشواره مروارید جز معدود آثار ورمیر است که تنها صورت دختری را به تصویر کشیده و هیچ زمینهای که حاکی از شغل، محل، زمان یا طبقهی اجتماعی مدل نقاشی باشد وجود ندارد.