«لی لی» لبی به گیلاسش زد. آن طور که انتظار داشت، شیرین نبود. منتظر بود تا «ادوارد» چیزی بگوید و وقتی سکوتش را دید، گفت: «همه راجع به تو حرف می زنن.» مکثی کرد و ادامه داد: «توی شهر همه راجع به تو می گن.» مرد به پشتی صندلی اش تکیه داد و با لبخند گفت: «خب که اینطور.» «لی لی» نفسی کشید و گفت: «خب طبیعیه که پشت سر یه غریبه حرف دربیارن.»
هر دو ساکت بودند. «لی لی» سرش را بالا نیاورد. سپس «ادوارد» در حالی که صدایش کمی بلندتر از یک نجوا بود، گفت: «فکر کنم باید به سلامتی شب خیابون «دیویژن» بنوشیم. سلامتی سکوت و موسیقی اش، تاریکی و نورش.» «لی لی» سرش را بالا آورد تا نگاهش کند و گیلاس هایشان را به یکدیگر زدند. «لی لی» آهسته و با دقت گفت: «منظورم این نبود که تو غریبه ای، اما مردم این دور و اطراف درباره ی کسی که نمی شناسنش، کنجکاون.» «ادوارد» سرش را به نشانه ی تأیید تکان داد. نگاهش متفکرانه بود.
«لی لی» شرابش را نوشید و کمی سریع تر گفت: «توی «وبستر» بومی هایی هستن که تموم روز دائم در حال وراجی ان، براشون هم مهم نیست تو دوست داری گوش بدی یا نه. حتی براشون مهم نیست که کدوم درسته و کدوم نیست.» کمی به جلو خم شد و ادامه داد: «بعضی هاشون هم هستن که حتی به پلیس ها هم آمار می دن.»