نگرانی، دلت آشوب است. حالا دیگر مطمئنی که عراقی ها حمله خواهند کرد. بیشتر از همیشه نگران زنان و دخترانی هستی که ممکن است به دست آن ها بیفتند. ماشین حسن بنادری از کنارت با سرعت رد می شود. می دانی اگر خودش به آنجا برود، همه چیز را خواهد فهمید. پاهایت از شدت دویدن زخمی شده و می لنگی. دوچرخه را که زنجیرش خراب شده بود، انداخته ای کنار خیابان. توی راه هرکس را دیدی، از حمله عراقی ها برایش گفتی و حالا مردم آبادان با تیشه و بیل و داس رفته بودند مسجد امام حسن مجتبی و منتظر بودند تا بچه های سپاه کاری بکنند. همه دلشان خوش بود به حرف های امام که از بلندگوی مسجد پخش می شد.