چراغ را روشن کردم تا عکس حسین و آقا و احمد را روی دیوار ببینم. عکس شان را کنار دیوار ورودی آشپزخانه زده ام. شاید هم می خواستم آن ها من را ببینند. دستم را به دیوار گرفتم و آمدم روبه رویشان نشستم. همه شان داشتند نگاهم می کردند. توی چشمانشان زل ردم و گفتم حالا وقتش بود؟ مگر من چه قدر توان دارم. این همه داغ بس نبود؟ مگر قرار نبود از آن بالا هوایم را داشته باشید؟ اینطوری؟ اینطوری که به سر مجتبی بیندازید برود سوریه؟ یعنی همه چیز از نو شروع شود؟ دوباره تنها شوم؟ مگر این شانه ها چقدر تحمل دارند؟
این کتاب روایت غم هاست واقعا... غم هایی که هرکدوم روی تنت زخم میشه و جوونه میزنه! جدای از داستانهای خاطرات شهدا و خانواده هاشون این کتاب یه اثر متفاوت هست با روایت متفاوت