کتاب داستان زندگی من

The Story of My Life
  • 15 % تخفیف
    450,000 | 382,500 تومان
  • موجود
  • انتشارات: علم علم
    نویسنده:
کد کتاب : 12883
مترجم : ثمینه پیرنظر
شابک : 978-9644055071
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 440
سال انتشار شمسی : 1400
سال انتشار میلادی : 1902
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 6
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

جزو فهرست خودزندگی نامه هایی که همه باید بخوانند

معرفی کتاب داستان زندگی من اثر هلن کلر

کتاب "داستان زندگی من" ، اولین بار در سال 1903 منتشر شد .این کتاب ،زندگی نامه ی هلن کلر، است که جزئیات زندگی روز های اول زندگی او ، به ویژه تجربیاتش با "آن سالیوان" را شرح می دهد. این کتاب به مخترع الکساندر گراهام بل ،تقدیم شده است،"به الکساندر گراهام بل که به ناشنوایان سخن گفتن را آموخته است و گوش شنونده را قادر به شنیدن سخنرانی از اقیانوس اطلس تا کوه های راکی کرده است ، من کتاب "داستان زندگی من" را به وی اختصاص می دهم". هلن کلر (1880-1980) هنگامی که 19 ماهه بود ، دچار یک بیماری شدید شد که باعث نابینایی و ناشنوایی او شد. چندی نگذشت که او سخن نیز نگفت. تلاش سرسختانه او برای غلبه بر این معلولیت ها ، با کمک معلم روحیه بخش او ، "آن سالیوان"، یکی از داستان های عالی از شجاعت و فداکاری بشر است.
در این زندگی نامه ی کلاسیک ، که برای اولین بار در سال 1903 منتشر شد ، خانم کلر 22 سال اول زندگی خود را بازگو می کند. از جمله لحظه ای جادویی در کنار پمپ آب ، وقتی که آب را با تشخیص ارتباط بین کلمه "آب" و مایع سردی که بر روی دستش جاری شده است ، می شناسد و می فهمد که اشیاء دارای اسامی هستند. تجربیات بعدی او نیز به همان اندازه قابل توجه هستند؛ مانند لذتی که از یادگیری و در نهایت صحبت کردن می برد ، دوستی های او با الیور وندل هولمز ، ادوارد اورت هیل و چند نفر دیگر ، تحصیلات وی در رادکلیف (که از آن فارغ التحصیل شده بود) و رابطه ی نزدیک او با خانم سالیوان ، که نبوغ قابل توجهی را برای برقراری ارتباط با دانش آموز مشتاق و باهوش خود نشان داد. بخش هایی از این زندگی نامه توسط ویلیام گیبسون برای نمایشنامه ی 1959 در برادوی ، یک فیلم سینمایی هالیوود در سال 1962 و فیلم هندی "سیاه" به کارگردانی سانجای لیلا بهناسالی، اقتباس شده است.

کتاب داستان زندگی من

هلن کلر
هلن آدامز کِلِر (به انگلیسی: Helen Adams Keller) نویسنده نابینا و ناشنوا و فعال سوسیالیست آمریکایی بود.
قسمت هایی از کتاب داستان زندگی من (لذت متن)
کار من هرروز شوق انگیزتر و جالب تر می شود. هلن بچه بسیار خوبی است. میل او به خواندن به حد طبیعی نیرومند است. اکنون سیصد لغت و تعداد زیادی اصطلاح می داند، و هنوز بیش از سه ماه از تاریخی که اولین لغت را آموخت نمی گذرد. مشاهده تولد و رشد و اولین تقلای مغز موجود زنده، امتیاز نادری است که نصیب هرکس نمی شود، ولی نصییب من شده است، به اضافه این که به من این فرصت را بخشیده که بتوانم این هوش سرشار را برانگیزم و ارشاد کنم.

من در بیست و هفتم ژوئن سال ۱۸۸۰ در تاسکامبیا که شهر کوچکی در قسمت جنوبی آلاباماست متولد شدم. آغاز زندگی من هم مانند کودکان دیگر بود. من هم مثل بیشتر فرزندان اول، با به دنیا آمدنم توجه همه خانواده را به خود جلب کردم. موضوع نامگذاری من مساله بسیار مهمی در خانواده بود. پدرم مایل بود مرا « میلدرد » که نام مادربزرگش بود، بنامد، اما مادرم نام مادرش را که « هلن » بود ترجیح می داد. سرانجام، پدرم که در هیجان بردن من به کلیسا، نام مورد نظر مادرم را گم کرده بود، با دستپاچگی نامی را که مادربزرگم پس از ازدواج داشت به کشیش گفت و از قضا نام او هم « هلن آدامز » بود. به طوری که برایم تعریف کرده اند، از همان ماههای اول زندگی، نشانه های متعددی از شخصیت مشتاق و مصمم خود را نشان داده ام. اصرار می کرده ام هرچه را که دیگران انجام می دادند، انجام دهم. وقتی که شش ماهه بودم، می توانستم سلام کنم، حتی یک بار با به زبان آوردن کلمه « چای » و تکرار آن، اطرافیانم را شگفت زده کرده بودم. از این دوره، حتی بعدها که بینایی و شنوایی ام را بر اثر بیماری از دست دادم، کلمه « آب » را در خاطر داشتم و می کوشیدم آن را به نوعی بیان کنم. تا پیش از بیمار شدنم، در خانه کوچکی که مجاور خانه بزرگ والدین پدری ام بود، زندگی می کردم. دیوارهای خانه به طور کامل با شاخه های عشقه، گل سرخ و یاس رونده پوشیده شده بود و مامن زنبورهای عسل و مرغان مگس خوار بود. آن باغچه کوچک و قدیمی در نظر من کم از بهشت نبود. اما این کودک مشتاق و شاد تنها توانست از زیباییها و ثمرات یک بهار، یک تابستان و یک پاییز استفاده کند. آن گاه در یکی از روزهای سرد و گرفته ماه فوریه، تب شدیدی که به نابینایی و ناشنوایی ام منجر شد به سراغم آمد. دکتر تصور نمی کرد که زنده بمانم. اما یک روز صبح، تبم به همان سرعتی که آمده بود، پایان گرفت. معلوم است که خانواده ام چقدر خوشحال شدند. اما هیچ کس، حتی دکتر هم نمی دانست که دیگر برای همیشه توانایی دیدن و شنیدن را از دست داده ام.