کار من هرروز شوق انگیزتر و جالب تر می شود. هلن بچه بسیار خوبی است. میل او به خواندن به حد طبیعی نیرومند است. اکنون سیصد لغت و تعداد زیادی اصطلاح می داند، و هنوز بیش از سه ماه از تاریخی که اولین لغت را آموخت نمی گذرد. مشاهده تولد و رشد و اولین تقلای مغز موجود زنده، امتیاز نادری است که نصیب هرکس نمی شود، ولی نصییب من شده است، به اضافه این که به من این فرصت را بخشیده که بتوانم این هوش سرشار را برانگیزم و ارشاد کنم.
من در بیست و هفتم ژوئن سال ۱۸۸۰ در تاسکامبیا که شهر کوچکی در قسمت جنوبی آلاباماست متولد شدم. آغاز زندگی من هم مانند کودکان دیگر بود. من هم مثل بیشتر فرزندان اول، با به دنیا آمدنم توجه همه خانواده را به خود جلب کردم. موضوع نامگذاری من مساله بسیار مهمی در خانواده بود. پدرم مایل بود مرا « میلدرد » که نام مادربزرگش بود، بنامد، اما مادرم نام مادرش را که « هلن » بود ترجیح می داد. سرانجام، پدرم که در هیجان بردن من به کلیسا، نام مورد نظر مادرم را گم کرده بود، با دستپاچگی نامی را که مادربزرگم پس از ازدواج داشت به کشیش گفت و از قضا نام او هم « هلن آدامز » بود.
به طوری که برایم تعریف کرده اند، از همان ماههای اول زندگی، نشانه های متعددی از شخصیت مشتاق و مصمم خود را نشان داده ام. اصرار می کرده ام هرچه را که دیگران انجام می دادند، انجام دهم. وقتی که شش ماهه بودم، می توانستم سلام کنم، حتی یک بار با به زبان آوردن کلمه « چای » و تکرار آن، اطرافیانم را شگفت زده کرده بودم. از این دوره، حتی بعدها که بینایی و شنوایی ام را بر اثر بیماری از دست دادم، کلمه « آب » را در خاطر داشتم و می کوشیدم آن را به نوعی بیان کنم.
تا پیش از بیمار شدنم، در خانه کوچکی که مجاور خانه بزرگ والدین پدری ام بود، زندگی می کردم. دیوارهای خانه به طور کامل با شاخه های عشقه، گل سرخ و یاس رونده پوشیده شده بود و مامن زنبورهای عسل و مرغان مگس خوار بود. آن باغچه کوچک و قدیمی در نظر من کم از بهشت نبود.
اما این کودک مشتاق و شاد تنها توانست از زیباییها و ثمرات یک بهار، یک تابستان و یک پاییز استفاده کند. آن گاه در یکی از روزهای سرد و گرفته ماه فوریه، تب شدیدی که به نابینایی و ناشنوایی ام منجر شد به سراغم آمد. دکتر تصور نمی کرد که زنده بمانم. اما یک روز صبح، تبم به همان سرعتی که آمده بود، پایان گرفت. معلوم است که خانواده ام چقدر خوشحال شدند. اما هیچ کس، حتی دکتر هم نمی دانست که دیگر برای همیشه توانایی دیدن و شنیدن را از دست داده ام.