تلاش می کنم همه چیز را لمس کنم و هر چیزی را طوری نزدیک نگه دارم که نگاه برای مدتی روی آن بماند. بعضی چیزها، دیدنی و خوشایند هستند و قلب و ذهن را از شادی و خوشحالی لبریز می کنند، اما برخی به طور ناخوشایندی، رقت بارند. برای دیدنی های ناراحت کننده چشم هایم را نمی بندم، چون آنها نیز بخشی از زندگی هستند. بستن چشم به روی آنها، بستن قلب و ذهن است.
روز سوم بینایی ام، به انتها نزدیک می شود. شاید مشغولیت های بسیار جدی وجود داشته و من باید چند ساعت باقی مانده را به آنها اختصاص دهم، اما می ترسم در عصر آن روز آخر دوباره به تئاتر پناه ببرم، به یک نمایش خنده دار و سرگرم کننده، به طوری که متوجه رگه های شوخی و طنز در روح انسان شوم.
نیمه شب، مهلت موقتی من برای دیدن خاتمه خواهد یافت و شب ابدی دوباره به من نزدیک خواهد شد. طبیعتا در آن سه روز کوتاه، همه چیزهایی را که می خواستم ببینم، ندیده ام. تنها مادامی که تاریکی دوباره به سمت من هجوم می آورد، متوجه می شوم چه چیزهایی را ندیدم.
اما ذهنم آن قدر با خاطرات باشکوه پر خواهد بود که زمان کمی برای تأسف و پشیمانی دارم.
از آن به بعد لمس هر شیئی خاطره پرشوری را به یادم خواهد آورد.