راننده باز خندید.از یادآوری خاطرات سال های دور انگار حال خوشی بهش دست داده بود. به سر تاپای غریبه نگاه کرد که بالا بلند بود و چهارشانه. گفت: ولله خودتی؟! چقدر چاق شدی! موهات چه سفید شده! یاالله! خوشت آمد؟ حافظه م مثل ساعت کار می کنه. نصرتی نخندید. لب هایش هم به لبخندی از هم باز نشد. پلک هایش را که برهم می گذاشت و از هم که می گشودشان، خستگی اش آشکارتر به چشم می آمد. رد پارگی گوشۀ چشمش نشانی بود از سال های دور.
رمان قشنگی بود هرچند سر شهید شدن بچهها خعلی ناراحت میشدم ولی همچنان تو ی چی موندم ک خب سینا چیشد؟ چرا شخصیتش انقد رمز آلود بودو....
سلام. لطفا کتاب دختر شینا را بخوانید. بسیار مانوس و خوش نگاره.