صدای مطنطن پاشنه ی کفش هات تداعی کننده ی قصاید خاقانی است. نرم باد دم صبح موهای خرمایی تو و کله ی درختان خرما را می رقصاند. صدای جویبار و بلبل های باغی از نخلستان می آید، هوا سرشار از طراوت و تنهایی است. خیابان در این وقت صبح خلوت است. تو قدم هایت را با نظم خاصی برمی داری. به ساعت مچی ات نگاه می کنی. گویا هنوز تا زنگ مدرسه به اندازه کافی فرصت داری. کیفت را گرفته ای زیر دست و مغرورانه راه می روی؛ عین خرامیدن کبکی کوهی. آن وقت ها یاد نگرفته بودی این طوری راه بروی؛ سربالایی های تهران برایت سخت بود. این نوع راه رفتن را نیاموخته بود هنوز. تو باهوش بودی در آموختن، در به روز شدن، در لوندی و دلبری، در راه رفتن با کفش پاشنه بلند! دلبرانه راه می روی در این وقت صبح، در این خیابان خلوت، بر این آسفالت سرد.