کتیبه به خط کوفی بود، سخت خوان، و البته که در گذر روزگار بسیاری از حروف برجستگی خود را از دست داده بودند. بعضی از کلمات به کلی از بین رفته بودند. به غیر از نام متوفی در شروع نوشته، که هنوز به طور کامل خوانا بود، مابقی متن را باید یک کارشناس خبره خط می خواند. صد حیف که باطری گوشی شارژ نداشت. می دانست که دیگر هیچ گاه به آن اقلیم پا نخواهد گذاشت. عین هیرمند زندگی اش داشت مسیر عوض می کرد. دل می کند از بسیار چیزها که در گذشته بر آن ها سخت عاشق بود. می خواست به خانه اش برگردد، به دامان خانواده اش، به زادگاهش و پشت به تاریخ مسیر زندگی را ادامه دهد. دیگر هیچ گاه، هرگز هیچ گاه، به آن حدود برنمی گشت. به این سرزمین صعب، به این سدوم سوخته لم یزرع که سال های سال ذهنش را درگیر کرده بود و در نهایت این شیدایی او را تا مرز مرگ پیش برده بود. در سایه این دیواره تراش خورده جنازه آن ملک نگون بخت برای ابد خفته بود. کسی که روزگاری سی هزار سوار سیستانی ملازم رکابش بودند و مثل هیرمند که به دور کوه خواجه حلقه می شد، طوافش می کردند، امروز تنها و بی کس در سینه کوهی کبود در پرت ترین جای جهان زیر خروارها خاک از یاد رفته بود.
باز هم یک داستان فارسی در ژانر یا ضدژانر توهم و هذیان... معلوم نیست که چرا داستان نویس ایرانی در مورد حقیقت و دنیای واقعی نمیتونه چیزی بنویسه.... متاسفانه اکثر داستانهای ایرانی در فاز هپروت روایت میشن😕
کتابهای منصور علی مرادی عالی است.من از خواندن آثارش لذت میبرم.