بساعت پنج بود. می دانست بیرون این ساختمان روز در حال غروب است. ساختمانی که سقفش بیش از اندازه کوتاه بود و انگار برای یک قد متوسط ساخته شده و کسی که قدش کمی از حالت متوسط بلندتر باشد باید زیر آن دولا شود. لیلا فکر کرد، بیرون از این ساختمان آفتاب خزیده است توی پشت گرم و نرم کوه و ماه هم چنان توی بغل کوه است و از سرجایش تکان نخورده تا همه جا رو به تاریکی برود و با قیافه ای روشن و حق به جانب از توی آغوش کوه بزند بیرون و به آفتاب که پشت کوه می رفت، حتی نگاهی هم نکند. انگار این آغوش هزار سال است که تنها برای او ساخته شده و آفتاب جایش برای همیشه پشت کوه است.
من میخواهم این کتاب را بدست بیارم لطفا رهنمایی کنید!