روزهایی که در زندگی ما نیستند و روزهایی که بی آن که بدانیم از کنارمان رد می شوند. خاموش اما پرهیاهوتر از هر زمانی. بدون صدا اما پرمعناتر از هر واقعه ای که در حقیقت زمان و تکرار خودش را نشان می دهد. ترسناک و مهیب به تنهایی مان می آیند و نمی گذارند تا نفس بکشیم. روزهایی بدون مرز با ترسی ناشناخته تر از تاریکی.. از این همه که داشت بر سرم می آمد چیزی فراتر از ترس در وجودم جریان داشت. فراتر ازهمه آنچه که در ناشناختگی پنهان است. با این وجود تنها یک مسیر و یک جا بود که آرامم می کرد و از فکر کردن به سرنوشتی که داشت ذره ذره مرا می جوید دور می کرد. رفتن و دیدن پنجره و نشستن در مقابل همه آن چیزهایی که در زمان مانده بودند.