راستش باید بگویم آدم خوبی نیستم. گاهی سعی می کنم که باشم، ولی اغلب نیستم. برای همین وقتی نوبتم شد که چشم هایم را ببندم و تا صد بشمارم، تقلب کردم. همان جایی ایستادم که هرکس نوبتش می شد، باید می ایستاد و می شمرد. کنار سطل های بازیافت، بغل دست مغاز ی فروش منقل های یک بارمصرف و میخ یدکی چادر و نزدیک آنجا که تکه چمن کوچکی است که زیادی رشد کرده و پشت شیر آبی قایم شده است.
بماند که یادم نمی آید آنجا ایستاده باشم. نه، واقعا. همیشه جزئیات این چنینی را به یاد نمی آوری، مگر نه؟ یادت نمی آید آیا کنار سطل های بازیافت بوده ای یا بالاتر توی مسیر، نزدیک ردیف دوش ها و آیا واقعا شیر آب آن بالا هست یا نه.
زنبوری دور سرم وزوز می کرد و معمولا همین بس بود که شروع کنم بال بال زدن؛ ولی این بار به خودم اجازه ندادم این کار را بکنم. کاملا بی حرکت ایستادم. نمی خواستم مزاحم دخترک بشوم یا نمی خواستم بفهمد آنجا هستم. حالا داشت با انگشتانش می کند و با دستان خالی خاک خشک را بالا می آورد. تااینکه گودال به اندازۀ کافی عمیق شد. بعد انگشتانش را آن قدر مالید تا خاک و کثافتش را پاک کرد. عروسکش را دوباره برداشت و دو بار بوسید. این بخشی است که هنوز می توانم روشن و واضح ببینم: آن دو بوسه، یکی بر پیشانی، یکی بر گونه.