... با شنیدن صدای بغض آلود پدرم که ««امن یجیب»» رو زیرگوشم زمزمه می کنه و من نمی دونم مربوط به کدوم دعاست از خواب بیدار می شم و به سختی چشمام رو از هم باز می کنم.با یه فضای تار مواجه می شم!
وحشت می کنم و سریع چشمام رو می بندم.
چرا چشام این طوری شده؟همیشه موقع باز کردنشون همه چیز رو واضح و روشن می دیدم،نه مثل الان تار و مبهم .این اولین باره که این طور می شم! اما نه،یه بار دیگه هم این طوری شدموکی بود رو الان درست به یاد نمی آرم،اما خوب یادمه اون بارم مثل این بار با صدای بغض آلود پدرم که همین دعا رو زمزمه می کرد از خواب بیدار شدم و با یه فضای تار مواجه شدم...
کتاب افسانه