فقط مرگ است که می تواند به زندگی معنا بدهد. چیزی که تا ابدالآباد وجود داشته باشد، معنا هم ندارد. به علاوه اگر پایانی وجود نداشته باشد، کلیتی هم وجود ندارد و وقتی کلیتی وجود نداشته باشد، هویتی هم وجود ندارد. اگر نابودنشدنی بودیم، نمی توانستیم در مقام فرد انسانی موجودیت داشته باشیم. با این تفاصیل مرگ برایمان اتفاق نیست. بخش لاینفکی از زندگی است. اگر قرار است وجود داشته باشیم، مرگ هم باید باشد. پس مرگ نه تنها بدبیاری نیست -فاجعه ای نیست که از بیرون بر ما تحمیل شود و ما را نابود کند- بلکه پیش شرط زندگی معنادار است. بنابراین نمی توانیم، هم توقع داشته باشیم زندگیمان معنایی داشته باشد، هم از مرگ متأسف باشیم. چون تأسف از مرگ یعنی تأسف از موجودیت فردی.
فضا عوض شده بود و حالا دیگر با خنده و شوخی حرف می زدند. ولی کی یر از درون بی قرار بود. نشسته بود نگاهشان می کرد که چه عشقی به هم دارند. احساس می کرد جای خدا نشسته: از آینده و سرنوشتشان خبر دارد در حالی که خودشان خبر ندارند. این آگاهی دل و روده اش را می سوزاند. دلش می خواست بالا بیاورد. تف کند بیندازد دور این آگاهی را. اثری از آن در وجودش باقی نماند. سبک بار مردم سبک روترند به قول شمالی ها.
یک بار که جان گرم گفت وگو با آیوا بود، نگاهش کرد و سعی کرد مجسم کند که مرده. چشم ها بسته، بی احساس، بی جان، آرام. جسمی بدون روح. چمدانی خالی. جان بدون جان. نگاهش کرد و یک لحظه به نظرش آمد شیء مادی است. چیزی مثل میز با صندلی. شیئی مصرفی. چیزی که می توان بریدش یا اره اش کرد یا سوختش یا گذاشتش توی جعبه خاکش کرد. این بدترین تصویری بود که در عمرش در سرش نقش بسته بود.