این اثر، همچون آتشی در جنگل، درخشان و سوزان است.
غنی از طنز، خلاقیت های فی البداهه و جزئیات واقعی.
این اثر، کتابی قدرتمند، طنزآمیز و تکان دهنده است و هر کس که به رمان های آمریکایی علاقه دارد، نباید این کتاب را از دست بدهد.
با خودم گفتم: «امروز برای من روز بزرگی است.» چون هنوز غرق خیالات شیرین شب قبل بودم، که سابقه نداشت، و مهم تر از آن معتقد بودم (و هنوز هم معتقدم) که دنیا داشت بهم روی خوش نشان می داد. موقع گفتگو با ویلاتالی، برخلاف آنچه تصور می کردم، خبری از این روی خوش نبود. به نظرم قبلا گفتم و اگر یادتان رفته حالا تکرار می کنم که خیال می کردم ویلاتالی می تواند هر وقت اراده کند، سرچشمه را نشانم بدهد. مشتش را باز کند و کلید همه رازهای دنیا را کف دستم بگذارد. ولی اتفاقی که افتاد، طور دیگری بود. چیزی بود مثل انعکاس سرخی آفتاب صبحگاهی بر دیوار خاکی و سفید کلبه کناری. خیلی هم رویم تاثیر داشت. چون بلافاصله لثه هایم به سوز افتاد و قفسه سینه ام دچار درد یا اختناقی شد که خبر از اتفاق خوشایندی می داد.
خیال می کردم تمام دنیا دارد زیر پایم می چرخد و اگر سوار اسب بودم، مجبور می شدم دست دراز کنم قارچ زین را بچسبم که زمین نخورم. انگار شکوه و عظمت خارق العاده ای من را به طرف خودش می کشد. همین که دیدمش، فهمیدم که اتفاق مهمی در راه است. من از وقتی یادم می آید، این طور لحظه ها را خوب می شناسم. لحظاتی که همه موجودات کر و لال عالم زبان باز می کنند و با من حرف می زنند. صدای زنگ ها و اشیا را می شنوم. بعد دنیا جلو چشمم چین می خورد و تغییر می کند و موج برمی دارد و بالا می رود و آرام می گیرد.
دیگر فشاری در قفسه سینه ام نبود و آن صدا را نمی شنیدم. صدا محو شده بود. من و چارلی و زنش، با بومی ها و ماشین ها و بقیه تجهیزات کنار دریاچه ای اردو زده بودیم. آب دریاچه نرم و سبک بود و نی ها و خزه ها در آن موج می زد و داخل شن ها پر از خرچنگ بود. تمساح ها لابه لای نیلوفرهای آبی گشت می زدند و دهن شان را که باز می کردند، می دیدم که چقدر این موجودات خیس و لزج می توانند از داخل گرم باشند. پرنده ها می رفتند تو دهن شان و دندان های شان را تمیز می کردند. با وجود این مردم این نواحی افسرده بودند. دل و دماغ نداشتند. رو درخت ها گل های پرمانندی درآمده بود و نی ها پاپیروس مرا یاد پرهای زینتی مراسم تشییع جنازه می انداختند. بعد از حدود سه هفته که با چارلی و زنش بودم و در کارهای فیلم برداری کمک شان می کردم و سعی می کردم به موضوع علاقه مند شوم، آن حالت دلتنگی دوباره پیدا شد و یک روز عصر باز آن صدای آشنا را شنیدم. دوباره شروع کرده بود به اذیت و آزار من که: می خواهم، می خواهم، می خواهم.
مطالعه ی فلسفه به منظور درک چگونگی تکامل ذهن و اندیشه ی بشر در طول زمان، اهمیت بسیاری دارد
می توان گفت که هدف اصلی این ژانر، «زندگی بخشیدن به تاریخ» از طریق ساختن داستان هایی درباره ی گذشته یا یک دوره ی تاریخی خاص است.
سال بلو در کنار ویلیام فاکنر، ستون فقرات ادبیات قرن بیستم آمریکا را می سازد و نثر او مانند آثار هرمان ملویل غنی و سرکش است.
وقتی که آثار کلاسیک را مطالعه می کنید، در واقع در حال خواندن کتاب هایی هستید که نقشی اساسی در شکل گیری چگونگی نوشتن و خواندن ما در عصر حاضر داشته اند
کتاب «هندرسون شاه باران» در ردیف چهارصدوهشتادوچهار از فهرست هزار و یک جلد، و نامزد دریافت «جایزه پولیتزر» نیز بوده ولی برنده نشده است. نویسندهی کتاب «سال بلو» از تحسین برانگیزترین نویسندگان کانادایی تبار آمریکایی است که در سال1976 برندهی «جایزه نوبل» ادبیات و سپس برندهی «مدال ملی هنر» در سال 1988 شده است. داستان دربارهی مردی بداخلاق، و تند مزاج است، که همه جا درگیری، و دردسر، برپا میکند، او سپس در پی رخدادهایی، به «آمریکا» سفر میکند؛ در آنجا با رئیس قبیله ای آشنا میشود، و همین سرآغاز دیگر شدن شخصیت همین شخصیت داستان است.
کتابی بزرگ،پرحرف و اعصابخردکن و البته کتابی که در گوشهی ذهن باقی میمونه.
درس زندگی این کتاب
سلام میشه دوباره در سایت قرارش بدید،ممنون
وای من دیگه طاقت ندارم میخوام بخونم سیم آخر چه کرد دیگه طاقتم بریده لطفا اگه کسی داستانش رو داره واسم بفرسته
خوب بود ولی من سیاره آقای سملر رو بیشتر دوست داشتم هندسون بیشتر طنز و ساده بود
یکی از دوست داشتنیترین کتابهایی که خواندهام ، با ترجمهی زنده یاد عبدالله نژاد ، کتابیست بینظیر .
هندرسون، شاه باران نوعی رمان سیر و سلوک است. پر از حرفهای فلسفی و ماجراهای کمیک. داستان مردی است که دنبال معنای زندگی میگردد. مردی که همه چیز دارد. ثروت، خانواده، پایگاه اجتماعی… ولی از زندگی راضی نیست. در تلاش برای کشف معنای زندگی سر از آفریقا درمیآورد و روزهای طولانی را با مردم قبایل دوردست اعماق آفریقا میگذراند.