به انتهای خیابان که رسید به سمت راست چرخید. به دقت همه جا را نگاه می کرد. خورشید دیگر غروب کرده بود و شب همه چیز را در شولای خود پیچانده بود. خانه هایی که مرتب کنار هم قرار گرفته بودند، درختان، تیرهای تلفن، ماشین های پارک شده کنار خیابان، همه و همه به او نوید آرامش می داد. آل با خودش گفت: " خدایا! یعنی هنوز هم شانس دارم؟!
کتاب خوبیه اما من از نشر ازرمیدخت خوندمش ...نمیدونم چرا این قد تفاوت تعداد صفحات دارن؟کسی میدونه چرا؟
کتاب خواهش میکنم ساکت باش ترجمهای عالی و روان دارد. خواندنش را توصیه میکنم.
ترجمهای عالی و خوشخوان