صدای گاری را شنیدم که از پشت حصارهای باغ رد میشد هر از گاهی با جنبشی که در میان شاخ و برگ ها می افتاد آن ها را می دیدم . تابستان که میشد چرخ ها و میله های چرخ ها چه سر و صدایی میکرد .کارگران از مزرعه باز می گشتند و طوری می خندیدند که احساس شرم میکردی
تا عصر همینطور سر می کردیم. شب و روز معنا نداشت. گاه دکمه های جلیقه مان مثل دندان به هم می سایید. خیلی زود در فاصله هایی مشخص میدویدم. آتش در دهان، مانند جانوران مناطق چاره. مانند سواران زره پوش جنگهای قدیم و با عزمی که در پاهایمان بود به سمت جاده اصلی میدویم. برخی وارد خندق می شدند. در سراشیبی تاریک آن لحظه ای ناپدید میشدند و بعد مانند غریبه ها از مسیر مزرعه بالا ایستاده بودند و پایین را نگاه می کردند.
در این حال به پشت دراز میکشی و درمانده و پریشان به این می اندیشی که در آن گودال چه طورپاها را راحت دراز کرده و به خواب خواهی رفت. سپس اگر پسر بچه ای دست به کمر با پاشنه های سیاه از بالای سر همه از سراشیبی به روی جاده می جهید، پلکها را باز و بسته می کردی.