یوگی جانسون جلوی پنجره کارخانه بزرگ پمپ سازی شهر میشیگان ایستاده بود و بیرون را نگاه می کرد. بهار به زودی از راه می رسید. یوگی جانسون توی این فکر بود که ممکن است حرف این یارو نویسنده هاچینسون که می گفت اگر زمستان از راه برسد، ممکن است که بهار از پی آن بیاید، این بار هم درست از آب در بیاید؟
در نزدیکی یوگی، با یک پنجره فاصله، اسکریپس اونیل، ایستاده بود، یک مرد لاغر و دراز که صورتی کشیده داشت. هر دو ایستاده بودند و به محوطه خالی کارخانه پمپ سازی نگاه می کردند.
اکنون هیچ فایده ای نداشت. به دست آوردن چیزی که از دست رفته بود، چیزی که گریخته بود، هیچ فایده ای نداشت.