من قشنگ می فهمم با زنت چکار می کنی، عاشقش هستی اما توجهی به او نمی کنی. عاشقش هستی، اوه خیلی زیاد، اما به خودت زحمت نمی دهی ببینی باطنش چه شکلی است. می بوسی اش و باز هم توجهی به او نمی کنی.
چه چیزی مانعش می شد که دنیا را ببیند؟ استطاعتش را داشت، اما میان او و هر رویایی که سراغش می آمد، پرده ی نحسی حایل می شد. زن به این خوشگلی داشت عین مرمر ولی مثل مجردها زندگی می کرد. عاشق تفنن و تجمل و این جور چیزها بود ولی هیچ قلم جنس تفننی جمع نمی کرد. عاشق کشف و اکتشاف بود ولی نمی دانست بالاخره در کدام کوهستان گور خودش را بکند. خواننده ی پر و پا قرص کتاب بود اما همه ی کتاب ها از ذهنش در می رفت. خلاصه یک ورشکسته ی شاد و قبراق بود.
عقربه ی بزرگ سیاه هنوز ایستاده است، اما در آستانه ی تکانی است که هر دقیقه یک بار به خودش می دهد. این تکان جهش مانند، دنیا را به حرکت درمی آورد. ساعت آرام آرام رویش را برخواهد گرداند، آکنده از یأس، بیزاری و کلافگی، و ستون های آهنی یکی یکی راهشان را خواهند کشید و خواهند رفت و مثل اطلس های سرخمیده، تاق ایستگاه را هم با خود خواهند برد.