فقط استعداد پی بردن به پیچ و خم های زندگی و گرایشی ذاتی به آفرینش دائمی، به من این توانایی را می داد... در این جا باید یک آدم قانون شکن را که برای کمی خون ریزی جار و جنجال به راه می اندازد، با یک شاعر یا بازیگر مقایسه کنم. اما چنان که دوست بیچاره ی چپ دستم می گفت: فلسفه بافی، کار ثروتمندان است. سرنگون باد فلسفه بافی.
ممکن است چنین به نظر بیاید که نمی دانم چگونه آغاز کنم. آقای مسنی را مجسم کنید که غبغبش می جنبد و به کندی پیش می آید، با شجاعت به طرف آخرین اتوبوس می دود و عاقبت به آن می رسد، اما از آن جا که از پرش به سوی اتوبوس در حال حرکت هراس دارد با لبخندی مذبوحانه بر جای می ماند. منظره ی مضحکی است. آیا من هم جرأت پرش ندارم؟ اتوبوس غرش می کند، سرعت می گیرد و طولی نمی کشد که سر پیچ ناپدید می شود، اتوبوس پر زور حکایتم را می گویم. تصویرسازی پر حجمی بود، اما من همچنان می دوم.
پدرم یک آلمانی اهل رول بود، همان جایی که من به دانشکده ی معروف کشاورزی اش می رفتم. روسی می دانست. مادرم که یک روس تمام عیار بود از خانواده ای می آمد که اجدادش شاهزاده بودند. در روزهای داغ تابستان در لباس ابریشمی بنفش روشنش همه ی کرکره ها را پایین می کشید، با سستی به پشتی صندلی ننویی تکیه می داد، خودش را باد می زد و شکلات می خورد. باد از مزرعه ای که تازه شخم زده بودند می وزید و کرکره ها را مثل بادبان های بنفش به هوا می برد.