ساعت دو و نیم بود. گوردون کومستاک ۲۹ ساله آخرین عضو خانواده ی کومستاک که نسبت به سنش پیرتر به نظر می رسید، در دفتر کار کوچکی که در پشت کتابفروشی آقای مک کچنی واقع بود، خودش را روی میز ولو کرده بود و با انگشت شست خود، پاکت سیگار را که چهار پنی بیشتر نمی ارزید، باز و بسته می کرد.
گوردون به پول بی احترامی کرده بود، علیه آن وارد جنگ شده و سعی کرده بود در گوشه ای خارج از دنیای پول عزلت نشین شود؛ اما این نوع زندگی نه تنها برای او بدبختی آورد، بلکه باعث ایجاد یک خلاء وحشتناک در او شد، یک حس ناگزیر پوچی. ترک پول، یعنی ترک زندگی. درستکار بودن بیش از حد هم نیاز نیست. چرا باید قبل از این که موعدش فرا برسد، بمیری؟ حالا او به دنیای پول برگشته بود و یا به زودی برمی گشت.
در آنجا خانه های استیجاری وجود داشت که برای هر پنج نفر فقط یک تخت خواب بود و اگر در این خانه ها کسی می مرد، تا زمان خاکسپاری، دیگر اعضای خانواده مجور بودند هرشب پیش او بخوابند!