از هنگامی که هنوز بسیار کوچک بودم، شاید پنج یا شش سالگی، می دانستم که وقتی بزرگ شدم، نویسنده خواهم شد. بین هفده تا بیست و چهار سالگی سعی داشتم این فکر را رها کنم، ولی با آگاهی به این که با این کار به سرشت حقیقی ام ظلم می کنم و دیر یا زود بالاخره باید بنشینم و کتاب بنویسم.
در شانزده سالگی، ناگهان پی بردم که در خود الفاظ یعنی موسیقی و تداعیات الفاظ چه لذتی نهفته است... البته از پیش، نیاز به توصیف چیزها را کاملا می دانستم. روشن است که می خواستم رمان های ناتورالیستی پرحجمی بنویسم پر از توصیفات دقیق و تشبیهات جذاب و چشمگیر و سرشار از قطعه های احساساتی که الفاظ در آن ها گاهی به خاطر موسیقی کلام به کار روند.
بالاترین خواست من در ده سال گذشته این بوده که هنری از نوشته ی سیاسی بسازم. نقطه ی آغاز لازم همواره احساس هواداری و حس بی عدالتی بوده است. وقتی می نشینم که کتابی بنویسم، به خودم نمی گویم «می خواهم اثری هنری به وجود بیاورم». کتاب را می نویسم زیرا دروغی هست که می خواهم فاش کنم، واقعیتی وجود دارد که می خواهم به آن توجه جلب کنم، و دغدغه اصلی ام این است که به گفته ام گوش کنند.