آن روز هم اوضاع به همین منوال بود. این مجلس به محض تمام شدن غذا به پایان می رسید. زن و شوهر آلمانی برای گردش و عکس برداری، دانمارکی فربه و شکم گنده برای ماهیگیری یکنواخت خود، پیرزن انگلیسی برای مطالعه ی کتاب های خود و زن و شوهر ایتالیایی برای تفریح و قمار در «مونت کارلو» هر یک به طرفی می رفتند و من یا روی یکی از نیمکت های باغ می نشستم و یا مشغول کار خود می شدم. اما آن روز آن مشاجره ی سخت، بر خلاف گذشته، همه ی ما را در جای خود میخکوب ساخت و به جان یکدیگر انداخت... دیگر مانند روزهای پیش هیچکس از روی ادب و نزاکت اجازه ی رفتن نمی خواست و وقتی که یکی از رفقا از جای خود بلند می شد، معلوم بود که از شدت خشم وغضب دیگر نمی تواند در جای خود آرام گیرد و باید برود.
این جوان با آن ظرافت و زیبایی که داشت، موجودی بسیار دوست داشتنی بود و با این چیزها که خداوند به او داده بود، چنان جلب توجه می کرد که انسان بی اختیار از او خوشش می آمد. در صورت باریکش که شبیه صورت دختر جوانی بود، موی بوری لبان او را که نشانه ی زیبایی و گرمی بود، نوازش می داد. بر روی پیشانی سفیدش امواج بلوطی رنگ نرم موهای مجعد جلوه ای داشت. هر نگاه چشمان زیبای او مانند نوازشی شیرین و هر حرکت دور از ظاهرسازی او بسیار دلپذیر و دوست داشتنی بود و به راستی این جوان به مجسمه ی زیبای مرد ایده آل که در ویترین مغازه های بزرگ مد با عصای ظریف، موهای زیبا و حالت پر از ظاهرسازی جلوه گری می کند، شباهت داشت، اما انسان وقتی از نزدیک به او نگاه می کرد متوجه می شد که هیچ گونه غرور و تصنعی در رفتار او وجود ندارد.
به راستی طبیعت، او را چنان زیبا و دلربا آفریده بود که همه کس او را بی اختیار دوست می داشت. در عرض راه به هر کسی که برخورد می کرد صمیمانه و از روی تواضع به او سلام می داد و دلربایی و ظرافتی که در سراپای او دیده می شد، به راستی تماشایی بود.