روز آخر، شاید هنوز روی تخت خواب بزرگ مهران عاشق هم بودیم. عشق ما از شهر کوچک تر شده بود. از کوچه پس کوچه های آن. عشق ما دانشگاه تهران را پشت سر گذاشته بود. کلاس های دانشکده را پشت سر گذاشته بود. کتابخانه ی مرکزی را پشت سر گذاشته بود. خیابان های اطراف دانشگاه را پشت سر گذاشته بود. کافه ها و رستوران ها را. رسیده بود به کوچه باغ های ولنجک. کوچه باغ هایی که فکر می کردیم جز ما کسی پیداشان نکرده هنوز برای دست کشیدن به سر و صورت هم و بوییدن و بوسیدن هم. عشق ما از چه دست های قشنگی داری و از چه سبیل خوشگلی داری و چه لبی داری و چه پوستی داری و چه چشمی داری و چه نگاهی داری، گذشته بود. به بالای کوه هم رسیده بود…
عشق ما بزرگ تر شده بود از ازدواج. کوچک تر شده بود از پرسه زدن در شهر.