سر در میانه دو دست، خیره پنجره بود. بنویسم یا نه؟ درساره باد می خورد و تور زیر آن انگار موجه موجه کف، محو سیاهی می شد. گاهی باریکه نوری که از شکافه پنجره می خزید تو، نیزه ای می شد از طلا توی دل تاریکی. چرا احساس گناه می کرد؟ فکری خودش بود یا پریسا؟ پدرش یا خشایار؟ خنکایی پخش صورتش شد. مات رنگ شنگرفی قالی فکر می کرد، خب این دو تا به هم رسیده بودند و حالا لابد خوش بودند و یک گوشه ای توی همین شهر، شهر لعنتی، کنار هم زندگی می کردند، و باز فکر کرد که، چرا نشناختمش؟ چرا خشایار را نشناختم من؟ و فکر کرد یعنی خوش اند و من یعنی از همان اول به خودشان فکر می کردم یا به تصاویری که قرار بود بعدها ازشان بسازم؟ خش خشه خاراندن صورت زبرش را باد به وزه ای برد. همین خش خشه را هم می شد جور دیگری گفت و جور دیگری هم نوشت تا چند سال بعد وقتی یادش افتادی... با خودش گفت چه فایده؟
ضرباهنگ سریع، طرح داستانیِ یک وجهی، و وجود ایجاز از ویژگی های «داستان های کوتاه» هستند