گاهی وقت ها حتی شک می کردم دختر زنی مثل او هستم. «عباس آقا برای چی می آید دیگر؟ خودم می آیم. تنها که نیستم. مامان هم هست.» مامان دستش را دراز کرده بود و می خواست گوشی را بگیرد. میترا کمی مکث کرد. «با این حال عباس را می فرستم دنبالتان». گوشی را دادم دست مامان. مثل همیشه خیلی سریع به تفاهم می رسیدند. میترا به روی خودش نیاورد که مامان را دعوت نکرده و مامان هم جوری وانمود کرد که انگار میترا اول از همه او را دعوت کرده است. «خودمان می آییم میترا جان».
مشکلش را مثل آش نذری به سرعت بین تمام دور و بری ها قسمت می کرد. ولی عروس نمی توانست هیچ کدام از دردهایش را باکسی قسمت کند. این طور بار آمده بود. با شرمی که هیچ جور نمی توانست پنهانش کند، زودتر از معمول از دستشویی بیرون آمد. در دستشویی را که همیشه صدا می داد آرام بست، و چسبیده به دیوار، انگار که می شد جلو دیده شدنش را بگیرد، به تاریکی هال سرید و پاورچین پاورچین از پله ها بالا رفت. برای شام هم پایین نیامد. فردای آن روز گوهر طبق عادت هرروز به خانه مادرش سر زد. نان تازه خریده بود و تکه بزرگی از آن را توی راه خورده بود. چشمش که به عروس افتاد، چیزی یادش آمد. «ناشتا یک لیوان آب بخور، خوب می شوی».
میترا تلفن کرد. گفت چه روزی بلیت بگیریم و چه تاریخی و چه ساعتی حرکت کنیم. عاشق تشریفات است. انگار می خواستیم به تگزاس امریکا برویم نه به یکی از دهات های آمل. گفت کدام گوشه ترمینال بایستیم که عباس گممان نکند. همه می دانستیم که عباس آقا زحمت گشتن به خودش نمی دهد. چرخی می زند و سریع برمی گردد خانه و خیلی راحت می گوید: نبودند.