«وقتی بازی نمی کنم، انگار مرده م، مرده ی متحرک. بعضی وقت ها می رم جلو آینه، دقیق توی آینه نگاه می کنم، به خودم می گم… با خودم می گم… من کی ام… من کی ام… با خودم حرف می زنم. دیالوگ های تمام نقش هایی رو که بازی کرده م تکرار می کنم و تمام اون نقش ها می آد جلو چشمم، انگار من تنها جلو آینه واینستادم. تمام اون نقش ها کنارم هستن و من موندم کدوم شونم. می دونی به چه نتیجه ای می رسم اون وقت؟» «به چه نتیجه ای می رسی؟» «این که من تک تک شون هستم و در عین حال هیچ کدوم شون نیستم. بعد می ترسم. شاید من واقعی وجود نداره، شاید فقط این نقش ها وجود دارن.»