کتاب کتاب فروش خیابان ادوارد براون

Edward Brown Book Seller
مجموعه داستان به هم پیوسته
کد کتاب : 17048
شابک : 978-6002295682
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 151
سال انتشار شمسی : 1402
سال انتشار میلادی : 2016
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 7
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

معرفی کتاب فروش خیابان ادوارد براون اثر محسن پوررمضانی

«کتاب فروش خیابان ادوارد براون» مجموعه ای از دوازده داستان طنز با عنوان های مختلف است که به صورت به هم پیوسته و در قالب خاطره نوشته شده. این کتاب، داستان کتاب فروشی ست که در فرودین ۱۳۹۳ کتاب فروشی جدیدی در خیابان ادوارد براون تهران افتتاح و تلاش می کند تا با شیوه های مختلف به آدم ها کتاب بفروشد، اما موفق نمی شود.

محسن پوررمضانی نویسنده ی اثر درباره ی این کتاب می گوید: «وقتی در مجله ی خط خطی طنز می نوشتم دنبال راهی بودم که بتوانم کتاب خوانی را ترویج بدهم و به مخاطب های مجله کتاب معرفی کنم. همیشه به نظرم معرفی کتاب ها خیلی خشک و رسمی بودند و جذابیت نداشتند. برای همین تصمیم گرفتم در هر شماره یک داستان طنز بنویسم و در لابه لای داستان هایم کتاب هایی را که دوست دارم، معرفی کنم. اسم آن صفحه را گذاشتم “خاطرات یک کتاب فروش” و با اسم مستعار “استراگون” می نوشتم. استراگون یکی از شخصیت های کتاب “در انتظار گودو” بود که به همراه ولادیمیر بیهوده منتظر آمدن گودو هستند و گودو برای من نماد همان مشتری بود که قرار بود به کتاب فروشی بیاید و کتابی بخرد و هرگز نمی آمد.»

وی در ادامه می گوید: «حدود یک سال و نیم، هر ماه داستان این کتاب فروشی را روایت می کردم. بعد از تمام شدنش از داستان های این مجموعه به عنوان خمیر مایه ا ی برای نوشتن کتابم استفاده کردم و باز هم حدود یک سال و نیم طول کشید تا برخی از داستان های قبلی را بازنویسی کنم و داستان های جدیدی به آن اضافه کنم. اسم کتاب را هم عوض کردم. یکی از دلایلش هم این بود که سال ۱۳۸۸-۱۳۸۹ توی خیابان ادوارد براون کتاب فروش بودم و بعضی از توصیف های کتاب مربوط به تجربه ی کتاب فروشی ام در آن سال است.»

کتاب کتاب فروش خیابان ادوارد براون

قسمت هایی از کتاب فروش خیابان ادوارد براون (لذت متن)
کلید را توی قفل کتابی کرکره می چرخانم. چند نفر پشت سرم منتظر ایستاده اند مغازه باز شود. کرکره را بالا می دهم و می روم تو. آدم ها یکی یکی وارد می شوند. روی صندلی چرخ دار پشت پیشخان می نشینم و مشتری ها را می شمارم. همه به قفسه های کتاب نگاه می کنند و هیچ کس از مغازه بیرون نمی رود. بیست و هشتمین نفر که می آید، مغازه پر می شود. اما بیست و نه و سی با فشار خودشان را جا می کنند. سی و یک از بیرون داد می زند «اون وسط جا هست. یه کم برید جلوتر.» چند نفر می روند روی پیشخان. سی و یک جمعیت را هل می دهد و به زور جایی برای خودش باز می کند. یک نفر از ته مغازه داد می زند «آقای کتاب فروش، درو ببند، دیگه جا نیست.» نگران می شوم. می خواهم بروم در را ببندم، اما فشار جمعیت نمی گذارد و از روی صندلی می افتم. هیچ کس حواسش به من نیست و باسن مشتری شماره ی هجده را می بینم که عقب عقب فرود می آید روی صورتم...

این روش را از اولین مادرم یاد گرفته ام. هر وقت شام کم بود، برایم قصه می گفت زودتر بخوابم و گرسنگی یادم برود، اما برای این کار بدترین داستان ها را انتخاب می کرد. شبی که مادرم قصه ی هانسل و گرتل را خواند، تمام درها و دیوارهای قهوه ای خانه را گاز زدم، اما مزه اش اصلا شبیه خانه ی شکلاتی توی داستان نبود