کلید را توی قفل کتابی کرکره می چرخانم. چند نفر پشت سرم منتظر ایستاده اند مغازه باز شود. کرکره را بالا می دهم و می روم تو. آدم ها یکی یکی وارد می شوند. روی صندلی چرخ دار پشت پیشخان می نشینم و مشتری ها را می شمارم. همه به قفسه های کتاب نگاه می کنند و هیچ کس از مغازه بیرون نمی رود. بیست و هشتمین نفر که می آید، مغازه پر می شود. اما بیست و نه و سی با فشار خودشان را جا می کنند. سی و یک از بیرون داد می زند «اون وسط جا هست. یه کم برید جلوتر.» چند نفر می روند روی پیشخان. سی و یک جمعیت را هل می دهد و به زور جایی برای خودش باز می کند. یک نفر از ته مغازه داد می زند «آقای کتاب فروش، درو ببند، دیگه جا نیست.» نگران می شوم. می خواهم بروم در را ببندم، اما فشار جمعیت نمی گذارد و از روی صندلی می افتم. هیچ کس حواسش به من نیست و باسن مشتری شماره ی هجده را می بینم که عقب عقب فرود می آید روی صورتم...
این روش را از اولین مادرم یاد گرفته ام. هر وقت شام کم بود، برایم قصه می گفت زودتر بخوابم و گرسنگی یادم برود، اما برای این کار بدترین داستان ها را انتخاب می کرد. شبی که مادرم قصه ی هانسل و گرتل را خواند، تمام درها و دیوارهای قهوه ای خانه را گاز زدم، اما مزه اش اصلا شبیه خانه ی شکلاتی توی داستان نبود