کلودیا و دنیل دههی شصت در دانشگاه بارکلی همدوره و دلدادهی هم بودند. کلودیا در میان دانشجویان به این مشهور بود که «شنوندهی خوبی» است، اما او را کسی نیز میشناختند که از دیگران بسیار دوری میکند. در رابطهی فیزیکیشان، تجربهی دنیل از او خونگرمی و بخشندگی بود، اما نوعی بیاعتمادی عمیق، توداری ترسناک، نیز در او حس میکرد. به نظر میرسید کلودیا آرزومند صمیمیتی صافوساده و بیتکلف است، اما درعینحال اکراه داشت که خودش را رها کند. انگار در برابر چیزی از خودش محافظت میکرد، اما دنیل نمیدانست چه چیزی. یک روز کلودیا بیمقدمه و ناگهانی اعلام کرد که قصد ازدواج با مکس را دارد. مکس؟ ازنظر دنیل، هیچ دونفری پیدا نمیشدند که کمتر از کلودیا و مکس وجه مشترک داشته باشند. بعدها خود دنیل نیز ازدواج کرد. ازدواجش رضایتبخش نبود، اما پس از طلاق با مونیکا آشنا شد، و با او توانست همان رابطهای را داشته باشد که همواره آرزومندش بود. کلودیا و دنیل (که هر دو اکنون رواندرمانگرند) بهتازگی در کنفرانسی در سان دیهگو دوباره یکدیگر را دیدند. سیسال باهم تماسی نداشتند، ازهمینرو بعد از اینهمه مدت خوشحالیشان از دیدار هم دوچندان بود. دنیل تغییر چندانی نکرده؛ اما کلودیا دیگر آن دانشجوی خجالتی دانشگاه بارکلی نیست و حالا زنی پخته و جاافتاده شده است. رابطهی دوستانهی قدیمیشان هنوز سر جای خود است، و دیری نمیگذرد که شروع میکنند به تعریف اینکه روزگار چگونه بر آنها گذشته است. دنیل میگوید: «میدانی، هیچوقت نتوانستم بفهمم که چطور از بین اینهمه آدم با مکس ازدواج کردی. هر بار که در طول این سیسال به تو فکر میکردم، به این نتیجه میرسیدم که عمدا انتخاب کردی با مردی زندگی کنی که دوستش نداشتی و کاملا با تو فرق داشت، چون به این صورت آسیب نمیدیدی. وقتی در دانشگاه بودیم، هیچوقت دربارهی این چیزها حرف نمیزدیم، یادت هست؟ کاش دربارهی کودکیات برایم تعریف میکردی. هرچه نباشد، من مکس را هم میشناختم.»