چقدر دوست دارم با او حرف بزنم ولی چه دارم بگویم؟! دلم میخواهد چیزی بگویم که نمیدانم دقیقا چیست حرفی از ته دل از دلتنگی از همان ها که با خودم میگویم. از همان ها که با هیچ کس دیگری نمیتوانم بگویم و حالا دوست دارم با این غریبه ی بی سرزمین بگویم، غریبه ای که پیشتر این جا نبوده و حالا هم شاید تا ساعتی دیگر نباشد. می خواهم در لحظه با او بمانم. او شبیه ماندن نیست. او شبیه باد است. و من چقدر دلم میخواهد حرفی توی این باد بزنم که با خودش ببرد. به آن سوی خودم ،به آن سوی این خیابان، به آن سوی هر جایی...