دستور احضار به دفتر مدیر، سر کلاس بقای شخصی پیشرفته ام (ب.ش.پ.) اعلام شد. در حالت عادی از بهانه ای برای خروج از ب.ش.پ. استقبال می کردم، چون در این درس از همه ضعیف تر بودم. با اینکه در زندگی واقعی استعداد زیادی در بقای شخصی داشتم، مرتب از این درس نمرهٔ C می گرفتم. در یازده ماه گذشته، دشمنانم مرا ربوده بودند، به من تیراندازی کرده بودند، مرا در اتاقی بمب گذاری شده زندانی کرده بودند و حتی سعی کرده بودند با موشک منفجرم کنند... از همهٔ این ها جان سالم به در برده بودم؛ ولی ظاهرا معلم هایم در آکادمی جاسوسی سیا چندان تحت تأثیر زنده ماندنم قرار نگرفته بودند. مرتب به من نمره های افتضاح می دادند. پروفسور سایمون۵، مربی ب.ش.پ.مان، چند لحظه قبل از احضارم به دفتر مدیر گفت: «فرارکردن با توانایی دفاع از خود خیلی فرق داره.» پروفسور جورجیا۶ سایمون حدودا پنجاه سال داشت و شبیه خانم هایی بود که مادرم با آن ها کارت بازی می کرد؛ ولی مبارز فوق العاده ماهری بود که می توانست هم زمان سه استاد کاراته را شکست دهد. «تا الان تنها کاری که در عمل انجام دادی، فرارکردن بوده.»
پروفسور سایمون گفت: «شانس آوردهٔ.» و بعد با شمشیر سامورایی به من حمله کرد. شمشیرش با وجود قلابی بودن، همچنان ترسناک بود چند سال پیش که دانش آموزی در کلاس قطع عضو شد، آکادمی استفاده از شمشیرهای واقعی را ممنوع کرد. تلاش کردم از خودم دفاع کنم؛ ولی به بیست ثانیه نکشیده روی زمین ولو شده بودم و پروفسور سایمون بالای سرم ایستاده و آماده بود با طحالم شش کباب درست کند. واقعا خجالت آور بود، چون این اتفاق جلوی چشم همهٔ هم کلاسی هایم افتاد. ب.ش.پ. در سالن کنفرانس بزرگی برگزار می شد. هم کلاسی هایم در ردیف های نیم دایره ای دورتادورم نشسته بودند و مرا تماشا می کردند درحالی که زنی با چهار برابر سن من داشت ضربه فنی ام می کرد. پروفسور سایمون اعلام کرد: «خجالت آوره. در بهترین حالت نمرهٔ D می گیری. اینجا کسی هست به آقای ریپلی نشون بده یه مأمور واقعی چطوری از خودش دفاع می کنه؟»