لحظه ای بعد صدای فریاد وارن را شنیدم. «شلیک!» و بعد صدای انفجار بلندی به گوش رسید. یک بمب رنگی از پناهگاه به بیرون پرت شد، ولی فورا متوجه شدم یک جای کار می لنگد. بمب به جای اینکه به سمت پایگاه دشمن در سمت مخالف میدان نبرد قوس بردارد، تقریبا یکراست در هوا بالا رفت و بعد با سروصدا پایین آمد... دقیقا به سمت ما.
اریکا فریاد زد: «پناه بگیرین!» برای اولین بار من زودتر از او دست به کار شدم. به درون فضای محافظت شدهٔ سنگر پریدیم و لحظه ای بعد بمب در زمین بالای سرمان منفجر شد. موجی از رنگ آبی از بالای سرمان گذشت و بقیهٔ فضای سنگر را رنگی کرد.
دوباره از سنگر به بیرون سرک کشیدم. زمین تا شعاع ده متر از هر طرف آبی شده بود. بدترین قسمتش نصیب یکی از سال سومی های تیم سرخ شده بود که داشت به سمت سردخانه می رفت. سرتاپایش رنگی شده بود.