دخترهایی زل زده بودم که خجالت می کشیدم با آن ها حرف بزنم، ناهار خورده
بودم، زنگ ورزش را به هر جان کندنی بود گذرانده بودم، سر کلاس ریاضی چرت زده بودم، اذیت و آزار درک(۱۰) و جرک (۱۱) را تحمل کرده بودم، و با اتوبوس به خانه
برگشته بودم... و مرد کت و شلوارپوشی را روی کاناپه ی خانه مان دیدم.
حتی یک ثانیه هم در جاسوس بودنش شک نکردم. الکساندر هیل با تصویری که من از جاسوس ها در ذهن داشتم، مونمی زد. شاید کمی مسن تر بود حدود پنجاه ساله به نظر می رسید. ولی مودب و خوش رفتار بود. زخم کوچکی روی چانه اش داشت. حدس زدم جای گلوله باشد یا شاید یک چیز خفن تر، مثل کمان زنبورکی.
آدم را یاد جیمز باند (۱۲) می انداخت. می شد خیال کرد سوار ماشینش در راه خانه
مان درگیر تعقیب و گریز شده و مثل آب خوردن آدم بدها را از سر راه برداشته است.