هیچ وقت تاریخ دقیق تولدم را نمی فهمم. آن صبحی که اش مرا پیدا کرد، فقط چند ساعت از تولدم می گذشت. او تقویم نداشت و اهمیتی هم به تاریخ روزها نمی داد، پس هر سال، روزی را که حس می کردیم چله ی تابستان شده، روز تولدم در نظر می گرفتیم.
با این وجود هنوز خوب می دانم که هشت سال از ورود من به جزیره می گذشت که کنجکاوی های مربوط به اسم و هویتم شروع شد. خوابی دیدم که در واقع مرا بیدار کرد و باعث شد دوباره به اسمم و به معنی آن فکر کنم. رویایی پر از ستاره، پر از صدای دمیدن نهنگ ها و نغمه های زیبای دریا. وقتی چشم هایم را باز کردم، یک دقیقه درازکش اش را تماشا کردم که کنار اجاق ایستاده بود و توی دیگچه ی سفالی فرنی درست می کرد. صدای خوردن قاشق به ته دیگ مثل صدای کشیده شدن قایق روی ساحل بود.
هر روز که می گذشت حس می کردم کنجکاوی هایم مدام بیشتر و شدیدتر می شوند؛ انگار بخشی از وجود من بودند که مثل استخوان با رشد من آن ها هم بزرگتر می شدند. ولی علاوه بر کنجکاوی در مورد موضوعات ساده، حس می کردم چیزهایی هست که باید حقیقت آن ها را بدانم.