تصویری صادقانه و قدرتمند از تاریخ.
هر مخاطب علاقه مند به معما، از پازلی که «کندیس» و «برندن» باید حل کنند، لذت خواهد برد.
داستان معمایی جذابی که «جانسن» در آن به شکلی هنرمندانه به موضوعاتی مهم می پردازد.
این اتاق کوچک و درهم و برهم در قسمت پشتی خانه ای ناآشنا در «لمبرت»، در «کارولینای جنوبی»، واقع شده بود؛ شهری که «کندیس» هیچ علاقه ای به زندگی در آن نداشت. این خانه مال مادربزرگش بود، یعنی «ابیگیل کالدول». مادربزرگش دو سال پیش فوت کرده بود، ولی زندگی میان وسایل او، درد کهنه ای را به قلب «کندیس» بازگردانده بود.
«کندیس» و مادرش، به جای این که در همان خانه بمانند یا حداقل آپارتمانی دور و بر خانه خود اجاره کنند، تابستان را به «لمبرت» آمده بودند. مادربزرگ «کندیس» فقط چند سال در این خانه زندگی کرده و بعد به «آتلانتا» رفته بود، ولی این خانه را با وسایلش اجاره داده و حالا مدتی بود که خالی شده بود.
«کندیس» دلش نمی خواست از «آتلانتا» بروند، البته نه به خاطر مادربزرگش؛ کلی اتفاق های دیگر در آن تابستان می افتاد که «کندیس» نمی خواست آن ها را از دست بدهد. مثلا تولد «ناتالی تامسون» که قرار بود در حیاط برپا شود یا رفتن به مرکز خرید با «دیدی» و «کورتنی» و حتی بیسبال بازی کردن با بابا توی تابستان.
آیا کودک شما هر روز مطالعه می کند، نه به خاطر این که مجبور است، بلکه چون خودش دوست دارد؟
کتاب بسیار ورق زن و زیبایی بود!