داستانی غافلگیرکننده با پیامی بسیار صادقانه.
کودکان عاشق «لوبیا» خواهند شد.
سرشار از شوخ طبعی، احساس و گرما.
مرد، سر تا پای ما را ورانداز کرد، از پاهای برهنه مان تا شلوارهای وصله دارمان. «بله، به نظر میاد از شماست. شما مردان جوان کی هستید؟» «کرمیت» که انگار شهردار «کی وست» بود، گفت: «من کرمیت هستم! این هم برادرم، لوبیا!» این بچه با هر کسی که می دید، حرف می زد. مرد زمزمه کرد: «چه جالب!» چشم هایم را برایش نازک کردم و گفتم: «ببینم، یعنی تو الان به ما توهین کردی؟»
به دستی که برای دست دادن دراز شده بود زل زدم، اما آن را نگرفتم. وقتی یک نفر می گوید می خواهد به شما کمک کند، در اصل فقط می خواهد دستش را بکند توی جیبت و هر چه داری صاحب شود. باید به خاطر خانواده ام که آنجا بودند، حواسم را جمع می کردم.
من و «کرمیت» از این سر تا آن سر «کی وست» لا به لای کپه های آشغال که بخار ازشان بلند می شد، دنبال قوطی های شیر گشته بودیم. با سگ های ولگرد و پشه ها و موش های نترس دست و پنجه نرم کرده بودیم. نمی توانستم کاری سخت تر از این توی کل دنیا تصور کنم، البته به جز تمیز کردن مستراح ها.