«هالم» با شوخ طبعی و احساس، داستانی درباره زندگی، خانواده، و پیدا کردن علاقه خلق کرده است.
داستانی بی نقص درباره رابطه یک کودک با پدربزرگش.
سفری به یاد ماندنی به دنیای علم.
آن ها همیشه به من می گویند باید عشقم را به یک کار پیدا کنم، مخصوصا اینکه دوست دارند عاشق تئاتر باشم. اما من عاشقش نیستم. بعضی وقت ها به خودم می گویم شاید اشتباهی توی این خانواده به دنیا آمده ام. از اینکه روی صحنه بروم، دستپاچه می شوم (بازیگرهای زیادی را دیده ام که روی صحنه گند می زنند) و دوست هم ندارم پشت صحنه کار کنم (آخرش فقط اتو زدن لباس های مخصوص تئاتر به من می افتد).
قبلا تزیین اتاقم برایم مهم بود، اما مدتی است که زیاد مهم نیست. دیوارها پر از جای دست های رنگی من و بهترین دوستم «بریانا» است. این کار را از کلاس اول شروع کردیم و هر سال جای دست بیشتری به دیوارها اضافه می کردیم.
هوای گرم به آرامی از پنجره ی اتاقم می آید داخل. ما در خلیج نزدیک «سان فرانسیسکو» زندگی می کنیم و شب ها در اواخر سپتامبر هوا کمی خنک می شود. اما امشب خیلی گرم است؛ انگار تابستان دلش نمی خواهد برود.
زمانی در تاریخ بشر، تمامی آثار ادبی به نوعی فانتزی به حساب می آمدند. اما چه زمانی روایت داستان های فانتزی از ترس از ناشناخته ها فاصله گرفت و به عاملی تأثیرگذار برای بهبود زندگی انسان تبدیل شد؟