کتاب یک شب فاصله

A Night Divided
کد کتاب : 23184
مترجم :
شابک : 978-6008111139
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 288
سال انتشار شمسی : 1402
سال انتشار میلادی : 2015
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 21
زودترین زمان ارسال : 11 اردیبهشت

نامزد جایزه کتاب نوجوانان «رود آیلند» سال 2017

نامزد جایزه کتاب کودکان «دوروتی کانفیلد فیشر» سال 2017

برنده مدال خوانندگان جوان کالیفرنیا سال 2018

معرفی کتاب یک شب فاصله اثر جنیفر ای نیلسن

کتاب «یک شب فاصله» رمانی نوشته ی «جنیفر ای نیلسن» است که اولین بار در سال 2015 منتشر شد. دختری هشت ساله به نام «گرتا» صبحی از خواب بیدار می شود و درمی یابد که یک حفاظ، میان خانواده اش فاصله انداخته است: پدرش و یکی از برادرانش در سفری در «برلین غربی» هستند در حالی که سایر اعضای خانواده در قسمت شرقی این شهر گیر افتاده اند. اکنون، چهار سال پس از آن روز، «دیوار برلین» به واقعیتی تلخ تبدیل شده است. اما پیغامی پنهانی از طرف پدر «گرتا»، به او امید و نقشه ای برای فرار می دهد: حفر یک تونل برای رسیدن به آزادی. «گرتا» مانند «آن فرانک»، کوچک اما قدرتمند است—یک قهرمان زن سرسخت که رویاهای بزرگی در سر دارد و در مواجهه با سختی ها و خطرات، به این راحتی ها تسلیم نمی شود.

کتاب یک شب فاصله

جنیفر ای نیلسن
جنیفر آن نیلسن (زاده 10 10 ژوئیه 1971) یک نویسنده آمریکایی است که در درجه اول برای داستانهای نوجوانان شناخته شده است. از آثار او می توان به Trilogy Ascendance ، Behind Enemy Lines (یکی از کتاب های مجموعه Infinity Ring)، مارک دزد، یک شب تقسیم شده و تاریخ های زیرین اشاره کرد.نیلسن در یوتا شمالی متولد و بزرگ شد .
نکوداشت های کتاب یک شب فاصله
It memorably demonstrates that survival is possible even in the bleakest of circumstances.
این کتاب به شکلی به یاد ماندنی نشان می دهد که بقا امکان پذیر است، حتی در تاریک ترین شرایط.
Publishers Weekly Publishers Weekly

A stunning story about a girl who must escape to freedom.
داستانی خیره کننده درباره دختری که باید برای رسیدن به آزادی بگریزد.
Barnes & Noble

It will keep readers engrossed until the last page.
این اثر تا آخرین صفحه، مخاطبین را هیجان زده نگه می دارد.
School Library Journal School Library Journal

قسمت هایی از کتاب یک شب فاصله (لذت متن)
با عجله از اتاقم بیرون دویدم. توی آشپزخانه مامانم را دیدم که سرش را روی شانه ی «فریتز»، برادر بزرگترم، گذاشته بود و هق هق گریه می کرد. «فریتز» نگاهی به سر تا پای من انداخت و با حرکت سر به پنجره اشاره کرد، مبادا هنوز بیرون را ندیده باشم. با دست اشک هایم را پاک کردم و از پشت مامانم را بغل کردم. شاید او به من نیازی نداشت، اما در آن لحظه من خیلی به او احتیاج داشتم.

دوتا افسر پلیس توی ماشین بودند. من سر جایم خشکم زد. «فریتز» فوری سرش را بلند کرد، از جایش پرید و ایستاد. نگاهش کردم. یعنی باید در می رفتیم؟ به کجا؟ «فریتز» خیلی کوتاه گفت: «کارت رو بکن. وایستا روشون رو که اون ور کردن، فرغون رو خالی کن. ولی بذار ملحفه شستنت رو ببینن. وانمود کن همه چی عادیه. ما داریم کشاورزی می کنیم. همین.»

نگاهم به «فریتز» بود و منتظر شنیدن جواب بودم. او حدود شش سال از من بزرگتر بود و بعد از پدرم، فهمیده ترین کسی بود که می شناختم. اگر مامانم جوابی نداشت، حتما او داشت. اما تنها کاری که از دستش برآمد این بود که شانه بالا بیندازد و مامانم را، که حالا صدای گریه اش بلندتر شده بود، محکم تر بغل بگیرد. به علاوه، من تا همین جا هم بیشتر از آنچه که می خواستم، فهمیده بودم.