گفت: «الان وقت فلسفه بافی نیست، اما واقعا نمی توانی گلایه مند باشی. تمام کار ما [کار من و تو] ریشه در این فرضیه دارد که جمع مهم تر از فرد است. به همین خاطر است که یک کمونیست سازمان اطلاعاتی اش را همیشه در کنار خود می بیند، و به همین خاطر است که در کشور شما سازمان اطلاعاتی در نوعی پوشش پنهان است. توجیه افراد فقط با نیاز جمعی موجه جلوه داده می شود، مگر نه؟ به نظرم خیلی مسخره ست که این قدر عصبانی شده ای. ما برای نظارت بر قواعد اخلاقی حاکم بر زندگی انگلیسی ها اینجا جمع نشده ایم.»
در همان لحظه، کارل به نظر صدایی شنید، خطری را حس کرد؛ از روی شانه نگاهی انداخت، با خشم شروع کرد به پا زدن، روی فرمان دوچرخه خم شده بود. نگهبان تنها هنوز روی پل بود، و حالا برگشته بود و داشت به کارل نگاه می کرد. بعد، به شکلی کاملا غیرمنتظره، نوافکن ها روشن شد، سفید و درخشان، روی کارل متمرکز شد و او را مثل خرگوشی که در نور چراغ جلو اتومبیلی گرفتار شده باشد گیر انداخت. کمی بعد صدای آژیری بلند شد، و صدای دستورهایی که دیوانه وار فریاد زده می شد. پیش روی لیماس دو مأمور پلیس به زانو نشستند، با دقت از میان شکاف سنگر کیسه شنی به جلو خیره شدند و ماهرانه تفنگ های خودکارشان را پر کردند.
آمریکایی یک فنجان قهوه دیگر به لیماس داد و گفت: چرا نمی روید بخوابید؟ اگر آمد بهتان زنگ می زنیم. ایماس حرفی نزد، فقط از پنجره پست بازرسی به خیابان خالی خیره شد. نمی توانید تا ابد منتظر بمانید، قربان. شاید وقت دیگری بیاید. می توانیم از پلیس بخواهیم با اداره تماس بگیرد؛ بیست دقیقه ای به این جا می رسید. لیماس گفت: نه، حالا هوا دیگر تقریبا تاریک شده. اما نمی توانید تا ابد منتظر بمانید.