راه افتاد و به بخشی که مرکز عمده فروشی ها بود وارد شد. همه جا آرام بود. کوچه های تنگ و باریک همه خلوت و در انبارهای کالا با شبکه ای از میله های چوبی رانی بسته بود. سرانجام به یک خیابان قدیمی رسید که از هر دو طرف در این جاده های آجری سه طبقه محصور بود. رباخوارانی که با وثیقه پول قرض می باشد و چلنگرها طبقات همکف آن خانه ها را اشغال کرده بودند. در دو طبقه ی دیگر آنها دکترهای دندانساز و وکلای دادگستری و مشاوران حقوقی که نتوانسته دنا در محلات اعیان نشین جا بگیرند، مطب و دفتر داشتند. جیم دنبال نماهای گشت و آن را پیدا کرد و سپس در دالان تاریکی فرو رفت.
از پلکان باریکی که به کناره اش یک طارمی مسی گرفته بودند بالا رفت. در سرسرای طته اول یک چراغ کم سوی شب روشن بود. از اتاق های داخلی فقط یک در شیشه ای روشن بود. جیم به طرف آن در پیش رفت. کلمه ی شانزده» را که با حرز رنگی روی شیشه ی مات نوشته شده بود خواند و در زد.
صدای خشکی از درون گفت: - بیا توا |
جیم لنگهی در را به جلو فشار داد و داخل اتاق می شد که در آن یک میز تحریر و یک کلاسور فلزی و یک تختخواب غ ور صندلی بود روی میز تحریر یک منقل برقی گذاشته بودند و روی منقل یک قهوه جوش فلزی بود که از آن بخار برمی خاست. مردی که پشت میز تحریر نشسته بود با وقار خاصی به جیم نگاه می کرد.