شرحی گیرا از زندگی در دوران «انقلاب فرهنگی» چین.
صادقانه، باورپذیر، و پرظرافت.
اثری که بدون تردید باعث شکل گیری گفت و گو درباره آزادی و عدالت می شود.
شب سال نو چینی، مادر یک کاسه برنج پر از سبزیجات و دو تخم مرغ نیمروی طلایی تهیه کرد. شکمم به قار و قور افتاد. ماه ها بود که تخم مرغ نخورده بودم. دویدم که دو تا چاپ استیک بیاورم. اما مادر نقشه های خودش را داشت.
همانطور که چراغ نفتی تقریبا خالی را روشن می کرد، گفت: «همه اش مال توست. من باید بروم سر کار. آنجا غذا می خورم. قبل از خواب چراغ را خاموش کن.» وقتی به سمت در می رفت، دکمه روی کتش را می مالید.
«اما، مادر...» می خواستم بگویم، لطفا شام پیش من بمان. بعد از اینکه سر کار می روی، تنها می مانم و در تاریکی می ترسم. غرورم اجازه نداد التماس کنم. سالن غذاخوری بیمارستان در تعطیلات سال نو بسته بود. از کجا غذایی برای خوردن پیدا می کرد؟ مادر در را پشت سرش قفل کرد. «من دیر برمی گردم. زود بگیر بخواب.»