«هرشل» اخلاق عجیب خودش را دارد. وقتی زنگ در را می زنند، معمولا قایم می شود. شاپرکی نیست که ببیند و نخواهد با ضربه آن را زمین بیندازد. شب ها جای خوابش را عوض می کند، گاهی کنار من می خوابد، گاهی مادرم و گاهی پدربزرگم، انگار دارد خودش را توی دل همه جا می کند. اما بیشتر از همه، «هرشل» عاشق خوردن است و از این که این را نشان می دهد، خوشحال است.
من و مامانم دوست داریم پای تلویزیون بنشینیم و فیلم های دادگاهی تماشا کنیم. مامان می گوید این فیلم ها به درد شخصیت شناسی می خورند. او عاشق صحنه هایی است که وکیل ها جر و بحث می کنند، مخصوصا جاهایی که داد می زنند: «اعتراض دارم!» مامانم دبیر تئاتر دبیرستان است، برای همین طرفدار هر چیز نمایشی است.
هرچند وکیل ها خیلی جذابند، ولی من تازگی مجرم ها را بیشتر دوست دارم. چون خیلی خوب درکشان می کنم. چون مدرسه ی راهنمایی، درست مثل زندان است: غذایش افتضاح است، مجبوری ورزش کنی و هر روز همان کارهای کسل کننده و تکراری. بیشتر به خاطر ساختمانش است که آدم احساس زندانی بودن می کند.