اتفاق خوبی که برای من افتاده، این است که همه ی اطرافیان از من راضی هستند. «مالکا» می گوید دختر خوب و سخت کوشی هستم؛ «میمی» می خواهد دوست هم باشیم و امروز کشیش به من لبخند زد. در زندگی قبلی هیچکس جز دوشیزه «چندلر» به من اهمیت نمی داد.
امیدوارم این میل به تأیید شدن، معنایش این نباشد که مانند «گون دلون» در داستان «دانیل دروندا»، آدم به دردنخوری هستم. اما حتی گربه ای مثل «توماشفسکی» هم دوست دارد کسی به او بگوید که چقدر قشنگ است؛ این را کاملا می شود حس کرد.
اگر کتاب هایی داشتم، اگر می توانستم یکجور تحصیلات برای خودم فراهم کنم، می توانستم آینده ای داشته باشم، صرف نظر از این که مردی از من تقاضای ازدواج می کرد یا نه.