داستان تاریخی در بهترین نوع خود.
تسلی بخش و با نثری دلنشین.
پرتره ای قدرتمند از استواری در دوران بحران.
پدرم گفت که خیلی از مردم با پولشان شرط بندی کردند و وقتی احساس کردند ممکن است پولشان را از دست بدهند، ترسیدند و همین باعث شد پول بیشتری از دست بدهند و فقیر شوند و ما هم همراهشان فقیر شدیم. یادم می آید سرم را بالا گرفتم و به پدرم نگاه کردم، چون انتظار توضیح بیشتری داشتم. «نمی فهمم! ما با پولمون شرط بندی کردیم؟» سرش را به علامت نه تکان داد.
«پس چرا ما هم پولمون رو از دست دادیم؟» «ما که یک دفعه پولمون رو از دست ندادیم، اما مردمی که هیچ پولی ندارن، نمیتونن به خیاط دستمزد بدن که براشون لباس بدوزه و وقتی لباس هایی رو که از قبل دارن هنوز میتونن استفاده کنن، لباس جدید نمیخرن.»
و به این ترتیب، اول مغازه پدرم را از دست دادیم، بعد خانه را و آخر هم زندگی را که همیشه داشتیم. آن موقع بود که کلمه دیگری را یاد گرفتم که مردم وقتی درباره سقوط بازار سهام حرف می زدند، آن را به کار می بردند: رکود. رکود بزرگ. یعنی چیزی مخوف و تاریک.