در سه سال گذشته، تمام کارهای خیاطی خانواده را خودش انجام می داد. تنها چیزهایی که بابا از مغازه ها می خرید، کت و ژاکت هایش بود، اما شلوار، سرهمی، پیراهن، زیرشلواری و پیراهن خوابش را «هانا» می دوخت، البته به علاوه لباس و زیرپوش های خودش.
از الگوهای کاغذی مامان کمک می گرفت و اندازه ها را با سایز آدم ها مطابقت می داد. می توانست کوک زیگزاگی بزند، حاشیه دوزی کند و جای دکمه ها را بدوزد؛ وقتی که حاشیه لباس را می دوخت یا دوردوزی می کرد، کوک هایش اصلا پیدا نبودند. با این همه تجربه مطمئن بود که می تواند لباسی را که خودش طراحی کرده، بدوزد و قصد هم داشت که خیلی زود این کار را بکند.
عاشق طراحی بود، چون باید شش دانگ حواسش را به کار می بست؛ اینطوری می توانست برای مدتی از فکر کردن به بقیه دنیا دست بردارد. خیاطی هم همینطور بود، بیشتر وقت ها هم بهش آرامش می داد و هم خوشحالش می کرد. البته الان چند هفته ای می شد که نتوانسته بود طراحی یا خیاطی کند؛ آخر توی دلیجان که نمی شد این کارهای ظریف را انجام بدهد؛ دست انداز زیاد بود. وقتی هم که توقف می کردند تا چادر بزنند، هوا دیگر تقریبا تاریک شده بود.