داستانی تکان دهنده و پرتعلیق که تا حدودی بر اساس تجریبات مادر نویسنده شکل گرفته است.
فراموش نشدنی، بهنگام، و زیبا.
یک اثر نخست شگفت انگیز، و کتابی بااهمیت.
دلم نمی خواست پا توی آب رودخانه بگذارم، اما چاره ای نداشتم. برادرم در آب افتاده بود. صدا زدم: «یانگ سو!» و با قدم های سنگین تا کمر در آب پیش رفتم. پنجه پاهایم را به صدف های تیزی گیر دادم که کف سنگی رودخانه را پوشانده بودند. آب هجوم می آورد و گرداب وار دورم می چرخید. دست برادر کوچکم را قاپیدم و او را به سمت ساحل کشاندم.
«یانگ سو» گفت: «ببخشید نونا.» در زبان کره ای نونا یعنی خواهر بزرگتر. «خیلی خم شدم جلو، آخه می خواستم تور رو دورتر بندازم.» اولین باری نبود که موقع ماهیگیری تعادلش را از دست می داد، کله پا می شد و با شکم توی آب می افتاد. یونیفرمش خیس آب شده بود و داشت می لرزید.
«بهت گفته بودم سمت جاهای عمیق نرو. حالا تکون نخور.» لبه پیراهنش را چلاندم و شال قرمز دور گردنش را صاف کردم، یک قدم عقب رفتم و اخم هایم توی هم رفت. «اومانی» اگر این وضع را می دید، چه می گفت؟ از حالا می توانستم سوزش ضربه های ترکه تنبیه مامان را روی نرمه ساق پاهایم حس کنم. «آخه چه وقت افتادن توی آب بود؟»
کتابی سرشار از درد و رنج آمیخته شده با عشق و امیدواری. بسیار کتاب خوبیه و به عمق احساسات آدم فرو میره