سارا: مامان، رستگاری یعنی چی؟
معصومه (با حواس پرتی): چی؟
سارا: تو درس اومده، نوشته که برای رسیدن به رستگاری باید فلان کارها رو کرد.
معصومه کارش را متوقف میکند: آها، رستگاری... یعنی این که از چیزهایی که برات بدن، رهایی پیدا کنی و به چیزهایی که واقعا برات خوبن، برسی.
سارا: یعنی مثل خوشبختی؟
معصومه: اممم، شاید آره، میشه گفت، با این تفاوت که رستگاری به جورایی از خوشبختی هم بالاتره. رستگاری یعنی نجات یافتن، یعنی رسیدن به خوشی بعد از گذر از ناراحتی.
سارا با شادمانی سر تکان میدهد: فهمیدم.
صدای چرخاندن کلید در لولای در میآید.
معصومه: بابات هم اومد.
سارا به تندی و با هیجان بلند میشود تا به سوی در بشتابد: بابایی اومده، ایول!
در باز میشود. اکبر، مردی میانسال با کت و شلوار ساده اداری با کیف کار در دست، وارد میشود.
اکبر: سلام. در آستانه در، کیفش را زمین میگذارد تا سارا را بغل کند: چطوری ماهم؟
سارا: بستنی خریدی؟
اکبر: نه، یادم رفت.
سارا اکبر را ول میکند، با اخم: بهت گفته بودم بخری.
اکبر: باشه، حالا الان میرم میخرم.
معصومه بلند شده به سمت شان میآید: زیاد لوسش نکن، خطاب به سارا: آدم که قرار نیست هر روز خدا بستنی بخوره.
سارا: ...
صدای ناشناس: خفه برو تو...
کتاب ارباب مرگ