خیابان پر بود از کت و شلوار کلاه و کفش رختکن بزرگ متروکه ای که سعی میکرد جهان را فریب دهد و خود را به نامی نشانی یا ایده ای بیاراید هر چه تقلا می کردم و پیشانی تبدارم را به شیشه تکیه می دادم و به دنبال کسانی می گشتم که پدرم به خاطرشان جان داده بود فایده ای نداشت چیزی نمی دیدم مگر رختکنی ناچیز و حقیر با هزاران صورتکی که چهره ی انسانی را تقلید می کردند و انسانیت را بدنام می کردند خون پدرم در درونم می جوشید و بر شقیقه ام می کوبید و ادارم می کرد تا در زندگی پر فراز و نشیبم دنبال معنایی بگردم و هیچکس نبود که به من بگوید نمی توان از زندگی معنا طلب کرد بلکه تنها می توان به زندگی معنا بخشید.