سروکلهٔ پسربچه پیدا شد. روی کاپشنش برف نشسته بود، حدودا شش سال داشت و کفشهایش بزرگ و گلی بود. خودش را روی دسیگال انداخت و داد زد: «سلام پدربزرگ.» او را ماچ کرد، بعد به طرف خانم لومون هجوم برد و جیغ زد: «سلام مادربزرگ!» اشتباهی که در شناسایی جدش مرتکب شده بود، موقعیت را پیچیدهتر کرد. سروکلهٔ زن پیدا شد. کلاهی به سر داشت و بارانی مندرسی به تن و مثل پسربچه برفی بود. با صدای بلند گفت: من دخترتونم! بعد به بچه اشاره کرد و گفت: این هم نوهتون!