کارمینای فرزند: نمی تونم! فرناندوی فرزند: چرا، می تونی. می تونی... برای اینکه من ازت می خوام، ما باید قوی تر از پدر و مادرهامون باشیم. اونا گذاشتن تا زندگی شکست شون بده. سی سال این پله رو بالا و پایین رفتن و هر روز بدبخت تر و کوچه بازاری تر از روز قبل شده ن. اما ما به خودمون اجازه نمی دیم که این محیط سوارمون بشه. نه! برای اینکه از اینجا می ریم. به وجود هم تکیه می کنیم. کمکم می کنی تا برسم به جاهای بالاتر، کمکم می کنی تا برای همیشه از این خونه لعنتی، از این قشقرق های همیشگی، از این بدبختی بیرون بیام. بهم کمک می کنی، نه؟ بگو که می کنی، خواهش می کنم. بگو!
در اوایل قرن بیستم و در اغلب کشورهای اروپایی، تمایزی میان نمایش های ساده و خیابانی با آثار جدی تر به وجود آمد.